نرگسنرگس، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

نرگس جون عشق من وباباش

تپلو بودن در دو ماهگی و واکسن 2 ماهگی و اولین سرما خوردگی

دو ماهگیت خیلی اتفاقایی افتاد. ما شاالله تپلو شده بودی. واکسن 2 ماهگیت بدترین واکسنت بود. جیغ زدن را یاد گرفتی. بهت استامینفن دادم تبت بیاد پایین. خوابت به هم ریخت و شب بیدار بودی و روزها خواب. گاهی که بابا فردا تعطیل بود ساعتی نگهت میداشتیم، وقتی هم 5:30 میرفت سر کار من از 4:50 بیدارش می کردم نیم ساعتی می خوابیدم و دوباره بابا که میرفت نگهت می داشتم تا ساعت 9-10 بیدار بودی و بعد می خوابیدی. مامانی هر روز زنگ می زد احوالت را می پرسید شبایی که بیدار بودم تاظهر تلفن را میکشیدم ومی خوابیدم. خوب یادمه سه شنبه 11 بهمن واکسن زدی و 5 شنبه سرما خوردی. رفتیم خونه بابا بزرگ اوناهم به خاطر تو بخاری را زیاد کردن که سرما نخوری گرمت شد هر ...
23 تير 1391

اولین سوختگی ادرار

تقریبا یک ماهت بود که دختر خاله ام اومد خونمون برای دیدن من و شما گفت دلدرد و بادگلونزدن شبانه ات مال اینه که من بهت نبات داغ نمی دم و برام چهارزیره آسیاب کرد و گفت بخورم. توی شیشه ات  آبجوش نبات درست کرد وداد خوردی یادمه شب خوب خوابیدی ولی پات سوخت چه سوختنی تا یک ماه مردم وزنده شدم تا خوب شدی این اولین غصه بود که برات خوردم دختر خاله ام می خواست کمک کنه
23 تير 1391

بادگلو زدن سخت ترین کار دنیات بود

موقع نوزادیت گاهی هر کار می کردم بادگلو نمی زدی و دلدرد می شدی. اون موقع هر 3 ساعت شیر می خوردی شبا که پا می شدم شیرت می دادم. تا 3 ساعت بعدش در گیر تو بودم بادگلوت در نمی اومد خوابت می برد باز وسط خواب با گریه پا می شدی باز روز از نو روزی از نو. دوباره که گشنت می شد میخواستم شیرت بدم بابا میگفت شیرش نده بذار همین بادگلوش در بیاد ولی خوب صدای گریه گشنگیت را میشناختم و بهت شیر میدادم.
23 تير 1391

بچه داری کار سخت و شیرین

یادمه اون روزا شب خوب می خوابیدی. وقتی 2 هفته ات شده بود جمعه بود رفتیم مهمونی اینقدر این دست اون دست شدی که همش میومدی بغلم شیر می خوردی و آروم می شدی تو هم بی جواب نذاشتی. به خاطر اذیتی که شده بودی تا یکی 2 هفته شبا نمی خوابیدی این هم یه عکس از جیغ های بنفشی که میکشیدی   شب بیداری سخت ترین قسمت بچه داری بود البته ناگفته نماند بسیار خوش خنده بودی. ...
23 تير 1391

قنداق کردن

توی خونه مامانی که چند بار مامانی قنداقت کرد بعدش تو خونه هم 2 شب من قنداقت کردم واز شب سوم نذاشتی می خواستی پاهاتو تکون بدی. نمی تونستی و جیغ می کشیدی ...
23 تير 1391

بالاخره صدای نرگس توی خونمون پیچید

شنبه 19 آذر 90 شب حدود ساعت 7-8 اومدیم خونه موقعی که می خواستم برم بیمارستان با خونه خداحافظی کردم نمیدونستم بازگشتی بود یا تو تنهایی برمیگشتی. ولی با هم برگشتیم و صدای اونقع فضای خونه را پر کرد چه روزای خوبی بود خونمون  یک اتاق خواب داره و به شدت هم سرد بود که درش را بستیم و3 تایی تو پذیرایی خوابیدیم. فردا صبح همه جای خونه را بهت نشان دادم و برات تک تک را توضیح دادم. از اول هم فکر می کردم بیستم به دنیا میای. یکشنبه مهربان مهری (همسایه طبقه پایین) اومد دم در ببینه دردم نگرفته نمی خوام برم بیمارستان ؟ در را که باز کردم دید شکمم کوچیک شده با تعجب پرسید منم بهش گفتم که به دنیا اومدی.کلی خوشحال شدو اومد تو که ببینتت وکلی ذوق کرد ...
23 تير 1391

اولین روزهای زندگیت

چند روز از تولدت و مامان شدن من می گذشت هر لحظه نسبت به قبل بیشتر عاشقت می شدم 6محرم به دنیا اومدی. 2-3 روز بعد از به دنیا اومدنت افسردگی گرفتم یکسره گریه می کردم مخصوصا که زردی هم گرفته بودی. اصلا نمیتونستم جلوی اشکام را بگیرم.کوچکترین ناراحتی ای به راحتی خوردم می کرد و مثل دختربچه 3-4 ساله با دنیا قهر می کردم وگریه می کردم. مثلا  بابابزرگت زنگ نزده بود احوال عروسشش را بپرسه یا خیلی چیزلی الکی دیگه. بابا ت نجاتم داد. 16 آذر بردمت آزمایش تیروئید که از کف پات 2-3 قطره خون گرفتن بعد هم بردمت پیش متخصص اطفال دکتر هادی میرزائیان که دکتر کوچولویی های دایی مصطفی هم بوده اون شکمت را نگاه کرد گفت زردی داری و ما را فرستاد پیش یک پرستار ...
22 تير 1391

چشم گشودن به دنیا

10 روز از آخرین ماه پاییز می گذشت. اون شب خونه عمه مریم دعوت  بودیم جات خالی شام کباب درست کرده بود خیلی سختم بود نه می تونستم بشینم روی مبل بشینم نه روی زمین یک کم روی تخت دراز کشیدم خیلی گرمم بود نفس نفس می زدم به بابا گفتم که بریم خونه خیلی سختمه. تا اون شب اینقدر از سنگین بودنم کلافه نشده بودم. دکترت خانم زهرا کبریایی بود گفته 24 آذر به دنیا میای. خودم می گفتم 20 آذر به دنیا میای و دلم می خواست 09/09/90 به دنیا بیای که می شد 4 محرمخودم هم 4 محرم به دنیا اومدم هم تاریخ تولدت رند می شد هم روزی که من به دنیا اومده بودم می شد. دکتر گفته بود پیاده روی بکن منم 4شنبه 9 آذر 90بیشترین پیاده روی را کردم از خونمون که خیامه تا خونه م...
8 تير 1391